تاریکی تا مرگ


سرزمین نفرین شده

در تاریکی آرام قدم بردارید...گوشهایتان را تیز کنید... ممکن است پشت سرتان باشد...ترس همه جا هست...!

 

وقتی در سیاهچال راه می رفت ترس وجودش را فرا گرفته بود.

صداهایی که از اطراف به گوش می رسید را می شنید.

او یک دختر عادی نبود اما اگر بود جای او آنجا نبود.

اما او آنجا بود. با اینکه از وجود ارباب تاریکی با خبر بود.

چیز های زیادی راجه بهش نمی دانست.

تنها شنیده بود او قدرتمند و خشن است و همیشه شنل زمردی رنگ بلندی به تن دارد.

همچنین شنیده بود او چهره ای بسیار زشت و ترسناکی دارد و به همین علت است که چهره اش

را با کلاه شنلش از نظرها می پوشاند.

گاهی با خود می گفت: مگر او چقدر زشت است که چهره اش را می پوشاند؟

یا اینکه چرا بی دلیل هر کس را که بخواهد عذاب می دهد؟

حس کنجکاوی اش ترس را او وجودش پاک می کرد.

دلش می خواست امراز نهفته ی آنجا را کشف کند و از بودن در آنجا لذت ببرد.

اما در دلش نیز دعا می کرد که ابلیس از وجودش با خبر نشود.

هر بار که به کشف رموز فکر می کرد ناگهان به یاد می آورد که او در قلمرو شیطان است.

خارج شدن از آنجا تقریبا محال بود.

پس چطور می توانست به این مسائل فکر کند.

ناگهان صدایی شنید و ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشت.

این بار ترس بیشتری را احساس کرد.

صدا بیشتر شبیه نفس کشیدن وحشتبار یک غول یا یک زامبی بود.

در دل دعا می کرد یکی از افراد بی آزار آنجا باشد.

حتی به این فکر کرد شاید بتواند به آن اعتماد کند یا دوست شود.

این فکر کمی به نظرش مسخره آمد اما راه بدی هم نبود اما اگر امکان می داشت.

در همین افکار بود که ناگهان موجودی ترسناک و کریح با بدنی اسکلت وار و چشمانی

بسیار درشت و زشت به او نزدیک شد.

مرماید(mermaid) که بیش از قبل ترسیده بود صدای نفسش را قطع کرد.

چرا که آن موجود به نظر کور ، وحشیانه هوای اطرافش را بو می کشید.

و ترس او از این بود که نکند نفس او را حس کند و به سمتش جذب شود.

خود را در تاریکی پنهان کرد با اینکه فاصله ی زیادی با آن موجود نداشت.

در دل دعا می کرد که صدایی باعث جلب نظر او و دور شدنش از آنجا شود.

اما آن موجود لحظه به لحظه به او نزدیکتر می شد.

تا جایی که مرماید  نفسهای بد بویی که موهایش را تکان دادند ،را استشمام کرد .

><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

و ناگهان صدای دیگری توجه آن را جلب کرد.

 مرماید می دانست که اگر این صدا باعث رفتن آن موجود از آنجا شود شانسش

تبدیل به معجزه خواهد شد.

همینطور هم شد. او با شنیدن صدا به سرعت به عقب برگشت و با چند قدم بلند از آنجا دور شد.

با رفتنش نفس مرماید دوباره باز گشت.

سعی کرد از آنجا دور شود. در همان لحظه پایش را بر روی پوسته ی سخت سوسک بزرگ و

زشتی گذاشت. صدای ناشی از له شدن آن در فضای سیاهچال پیچید.

همین صدا کافی بود تا باز هم توجه آن موجود نفرت انگیز به مرماید جلب شود.

مرماید بدون معطلی پس از اینکه فهمید در راس دید قرار گرفته پا به فرار گذاشت.

صدای وحشیانه ی آن موجود تبدیل به جیغ گوش خراش وحشتناکی شده بود که همراه با دویدنش

از خودش در می آورد.

و این باعث ترس بیشتر مرماید می شد.

مرماید با وحشت بسیاری که به وجودش چنگ انداخته بود با سرعت می دوید.

در هنگام دویدن اصلا متوجه پیش رویش نبود بلکه بیشتر به پشت سرش نگاه می کرد.

در همان لحظه محکم به چیزی برخورد کرد.

چشمانش تار شد. و سرش را گرفت.

در لحظه ی برخورد متوجه شد که همه جا به طرز عجیبی در سکوت فرو رفت.

چند ثانیه طول کشید تا به خود آمد.

درست مقابل بینی عروسکی اش لباسی دید و تازه متوجه شد او به چیزی برخورد نکرده..

بلکه به کسی برخورد کرده.

سرش را بالا گرفت تا فرد را ببیند.

کمی که بیشتر دقت کرد دید لباس فرد زمردی رنگ است و بیشتر شبیه شنل است تا لباس...

 بالا را نگاه کرد . صورت فرد در تاریکی زیر کلاه شنل پنهان بود .

در همان لحظه تازه فهمید که او چه کسی است...

نفسش از ترس بریده شد...

چشمانش از حیرت گرد شده بود و نمی توانست  از جایش تکان بخورد.

در آن وضعیت چه باید می کرد؟

وحشتی داشت که هیچگاه تجربه نکرده بود.

از همه بدتر این بود که آن فرد -که مرماید دیگر می دانست او پادشاه آنجاست -

هیچ حرکتی نمی کرد و چیزی هم نمی گفت.

مرماید نیز بیشتر می ترسید چرا که نمی دانست قرار است با او چه کند.

 <><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

در همان لحظه تکانی خورد و سعی داشت از آنجا فرار کند. 

در آن لحظه با خود فکر می کرد کاش او را ندیده باشد یعنی یا او کور باشد

یا اینکه خودش نامرئی باشد. 

در هر حال او در مقابل شیطان ایستاده بود و هیچ حرکتی هم نمی کرد.

ناگهان از میان تاریکی زیر کلاه شنل یک جفت چشم قرمز نمایان شد.

این صحنه کافی بود تا مرماید از وحشت به خود بلرزد.

قبل از اینکه بخواهد تکانی بخورد ابلیس بازوهای او را محکم گرفت.

وحشتش هر لحظه بیشتر می شد.

ناگهان صدای فریادش بیش از پیش او را لرزاند:

(تو کی هستی؟ به چه جرعتی به قلمرو من اومدی؟)

مرماید از وحشت نمی توانست صحبت کند می ترسید اگر چیزی نگوید او را درجا بکشد.

ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.

این بهترین راه بود آن هم در آن شرایط.

زمانی که حس می کرد بازوهایش از شدت فشار درد گرفته اند ناگهان از حال رفت.

ابلیس متعجب به او نگاه می کرد که در دستانش از هوش رفته بود.

کمی تکانش داد اما مرماید چون جسم بی جانی فقط تکان می خورد.

مرماید هنوز تحت فشار دستهای قدرتمند او بود.

ترس هنوز رهایش نکرده بود.

حتی بیشتر هم شده بود .

می ترسید او از نقشه اش با خبر شود و تکه تکه اش کند.

نفسش را آنقدر آرام و با دقت خارج می کرد که حتی خودش هم گاهی فکر می کرد مرده است.

ابلیس هنوز هم او را نگاه می کرد گویی براندازش می کرد.

اما مرماید فکر می کرد شاید دارد با خود فکر می کند که از او چه غذایی

می تواند برای شامش درست کند.

خداوندا کمکم کن...

این جمله ای بود که چندین بار در دلش بلند تکرار می کرد و منتظر معجزه ای بود.

در همان لحظه حس کرد بادی به صورتش برخورد کرد.

باد را بلافاصله تشخیص داد . این همان دم و بازدم بود.

باورش نمی شد که در دستان ابلیس است و دارد او را مشتاقانه بو می کند.

ترسش باز هم بیشتر شد که تپش قلبش را تند می کرد و این اصلا خوب نبود.

چرا که باعث تند شدن نفسهایش نیز می شد.

در همان لحظه صدای دیگری را هم شنید.

حدس می زد یکی از افرادش باشند چرا که به زبان خاصی صحبت می کردند

که او متوجه نمی شد.

بعد تکان شدیدی خورد که هر لحظه ممکن بود چشمانش را باز کند.

حس کرد در دستان دیگری قرار گرفته است.

کمی آرام شد.

شاید او از آسیب زدن به مرماید منصرف شده بود.

دوباره استرس گرفت.

شاید هم می خواستند او را به سلولی در همان سیاهچال بیاندازند.

در حالی که حس می کرد او را دارند راه می برند 

 چشمانش بسته بود فقط دعا می کرد.

ناگهان او را محکم بر زمین انداختند.

صدای ناله اش بلند شد اما حس نمی کرد بر روی زمین باشد.

چند لحظه ای گذشت دیگر صدایی نمی شنید.

حس می کرد کسی اطرافش نیست.

می خواست چشمش را باز کند اما می ترسید.

ریسک بود اما کمی دیگر هم صبر کرد و خیلی آرام چشمش را باز کرد.

با چشمان نیمه باز اطرافش را بررسی کرد.

و صحنه های اطرافش باعث شد چشمانش را سریعتر باز کند.

از دیدن اطرافش به شگفت آمده بود.

هم ترسیده بود هم در تعجب بود.

 ><><><><><><><><><><><><><><><><><>

او در اتاقی مجلل و با شکوه بود.

سقف بلند اتاق همراه با طرح های زیبایش نمای خاصی داشت.

او بر روی تختی زیبا و سلطنتی دراز کشیده بود.

تختی از جنس چوب گردو و تزئین شده با پرده های زرشکی و 

نوارهای طلایی رنگ.

همانطور که مشتاقانه اطرافش را بررسی می کرد نگران هم بود.

پنجره های بلند اتاق که به تراس راه داشتند با پرده های زرشکی و یشمی 

زیبا به نظر می آمدند.

مرماید از روی تخت بلند شد و به طرف میز و آینه رفت.

آینه ی زیبا و سلطنتی تصویر ماه روی او را نشان داد.

ابروهای مشکی و هشت مانندش جلوه ی خاصی به چشمان

براقش می دادند.

لبهایش چون گل سرخ و بینی زیبایش متناسب با گونه های برجسته اش بود.

او آنقدر زیبا بود که گویی خداوند چهره ی او را نقاشی کرده بود.

او دستی به موهایش کشید.

با اینکه موهایش نامرتب شده بودند اما هنوز زیبا به نظر می رسید.

بعد از بررسی نمای کلی اتاق، کنجکاو شد به کمدهای دیواری سری بزند.

آرام به طرف کمدهارفت.

کمدها بزرگ و به رنگ قهوه ای سوخته بودند.

مرماید با احتیاط دستش را به سمت دستگیره ی آن برد.

وقتی آن را به دست گرفت.

ناگهان صدایی شنید.

صدا از بیرون اتاق می آمد.

گوشهایش را تیز کرد و چند قدم به سمت تخت رفت.

خودش را آماده کرد تا اگر کسی وارد شد بر روی تخت برود و خودش را به

خواب بزند.

صدای چند نفر بود که با هم صحبت می کردند.

از تغییر تن صدایشان مشخص بود که به همان اتاق نزدیک می شوند.

مرماید احساس خطر کرد و سریع به خود جنبید.

در همان لحظه در اتاق با صدای غژ غژ بلندی باز شد.

سپس صدای قدم های چند نفر سکوت اتاق را شکست.

فردی گفت:( سرورم چه دستوری می دهید؟ می خواهید خودم مراقبش باشم؟!)

صدای دورگه و ترسناکی در فضا پیچید که گفت:( نه...کار تو مراقبت از اون نیست...)

دوباره صدای مرد آمد:( متاسفم سرورم... )

-( نمی بخشم... چطور جسارت می کنی اقتدار من رو زیر سوال ببری؟! هنوز نفهمیدی

تو حق نداری راجع به وظایفت احظار نظر کنی؟! )

حرف زدن او در حال عصبانیت تن صدایش را بالا می برد.

از صدای نفس های آن مرد که در اتاق می پیچید مشخص بود بسیار ترسیده است.

اما حتی جرات دفاع از خود را نداشت.

صدای ابلیس به فریاد تبدیل شده بود:( همتون یک مشت بی مصرف و احمق هستید

از جلوی چشمام گمشو تا نکشتمت...)

مرماید ترسیده بود.

سعی می کرد آرام نفس بکشد که متوجه بیدار بودن او نشوند.

پس از چند ثانیه صدای بازوبسته شدن در آمد.

و باز هم صدای کفش های او...

مرماید حس می کرد که به او نزدیک می شود.

ترسش بیشتر شد.

مبارزه با ترس آن هم در آن وضعیت برایش سخت بود.

سنگینی نشستنش و صدای ناله ای که از تخت برخاست را حس کرد.

مرماید به هیچ وجه نمی توانست حتی پیشامد چند ثانیه بعدش را

پیش بینی کند.

در همان لحظه در حالی که صدا به گوشش نزدیک بود شنید:

(بلند شو... با احمق فرض کردن من نمی تونی از اینجا فرار کنی...)

مرماید نفسش حبس شد.

در یک لحظه تمام امیدش ریخت.

حس بدی به وجودش چنگ انداخته بود که آغشته به ترس هم بود.

دیگر کارش تمام بود.

چراکه صدای ابلیس خشمگین به نظر می آمد.

گر چه او همیشه خشمگین بود اما گویی آن زمان این موضوع بیشتر

خود را نشان می داد.

جرات بلند شدن نداشت اما بیشتر از آن جرات ماندن در آن وضعیت را نداشت.

بنابرین تصمیمش را گرفت و با تکانی آرام بلند شد.

فردی شنل پوش را بر روی تخت و در مقابل خود دید.

حسش درست بود.

او بسیار خشمگین بود.

چراکه حرارت چشمان قرمزش از آن فاصله هم حس می شد.

مرماید در حالی که سعی می کرد راه نجاتی را در ذهنش بیابد ترسش را نیز کنترل می کرد.

در همان لحظه با صدای نفس ابلیس از جا پرید.

ابلیس خشمگین به او زل زده بود تا اینکه صورتش را نزدیک برد و آرام در حالی که تن صدایش هنوز آغشته از خشم

بود گفت: (تو کی هستی؟!!!)

مرماید صدایش را صاف کرد و گفت: ( من مرماید هستم... می شه یک سوال بپرسم؟!)

او می دانست که حرفش عصبانیت او را به همراه خواهد داشت.

فکرش به واقعیت پیوست چرا که صدای آرام ابلیس به فریادی کوتاه تبدیل شد:( اینجا فقط من سوال می کنم!)

مرماید لرزش دستهایش را از نظر پنهان کرد.

ابلیس خشمگین تر از قبل ادامه داد:( مثل اینکه تو نمی دونی من کی هستم... )

از جا برخاست و با قدمهایش در مقابل چشمهای مرماید ترس بیشتری به سمت او حمله ور کرد.

مرماید مکثی کرد و گفت:( نمی دونم اما دوست دارم با شما آشنا بشم...!)

در دلش می دانست حرف احمقانه ای زده چرا که اصلا تمایلی به شناخت بیشتر آن شیطان نداشت.

ابلیس ناگهان برگشت.

عکس العمل سریع او باعث تکان خوردن مرماید شد.

به سمت او هجوم آورد و گفت:( من علاقه ای به شنیدن این مزخرفات ندارم... تو یک انسانی ... چطور به قلمرو من 

اومدی؟!)

مرماید بلافاصله گفت:( یادم نمی یاد... فقط می دونم من و دوستام داشتیم روح احظار می کردیم...)

-(روح؟؟؟)

مرماید باز هم از این فریاد تکان خورد. اما سری به نشانه ی موافقت تکان داد.

ابلیس فریادی از خشم برآورد و اسمی را بلند صدا زد.

-(گالیوس...گالیوس!!!)

در همان لحظه فردی با شتاب به اتاق آمد و بعد از تعظیم بلندوالایی با ترس گفت:( امر بفرمایید سرورم..!)

 ابلیس با صدای خشمگینش گفت:( اینو ببر سیاه چال...)

گالیوس هملنطور که چشم به زمین دوخته بود گفت:( عذابش بدم سرورم؟!)

ناگهان با صدای فریاد ابلیس هر دو به خود لرزیدند:( احمق من همچین چیزی گفتم؟! فقط زندانیش

 کن از بقیشون دور باشه...!)

با این حرف او تن مرماید لرزید و در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت:(چی؟!)

ابلیس اشاره کرد که معنایش فقط این بود که سریعتر او را خارج کند.

اما مرماید دست ار داد کشیدن نمی کشید:( منظورتون چیه؟ بقیه یعنی چی؟ نکنه دوستانم هم اینجا هستن؟

جواب بدید اونا کجان؟!)

در حالی که گالیوس او را به طرف در می کشاند حرفهای مرماید تمامی نداشت.

-(می خواین با ما چی کار کنید؟لطفا...!)

ابلیس که به او بی توجه بود پس از خارج شدن آنها از اتاق به طرف پنجره رفت و در حالی که دستهایش را به پشت

زده بود اطراف را برانداز کرد.

خورشید سرخ برفراز سرزمینش خودنمایی می کرد.

اما با این حال جنگل های اطراف قصر تاریکترین مکانهای آنجا به نظر می رسیدند.

ابلیس نفس عمیقی کشید.

بوی خون همراه با باد به مشامش می رسید.

با این نفس گویی می خواست بیشتر احساس قدرت را به درونش فرو ببرد.

با چنان غروری سرش را بالا گرفته بود که گویی تمام جهان از آن او بود.

مرماید را در سیاهچال ها راه میبردند.

او از بوی بد آنجا آزار می دید اما از خستگی حتی نای گرفتن بینی اش را نداشت.

تقلایش بی فایده بود.

بیشتر خودش را خسته کرده بود.

در دل دعا می کرد دوستانش آنجا نباشند.

چرا کهنمی خواست تکه تکه شدن آنها را به چشم ببیند.

می دانست اگر در سیاهچال نگاه داشته می شود حتما دلیلی دارد.

وقتی گالیوس او را به کف سلولی انداخت مرماید با عصبانیت گفت:( سرورت گفت منو پرت کنی؟)

گالیوس نگاهی به او انداخت و با لبخندی ساختگی گفت:( این که چیزی نیست باید صبر کنیم ببینیم می خواهند با

تو چه کنند.)

مرماید از جایش برخاست و به قد و هیکل گالیوس نگاه کرد.

قد او به نظر دو و نیم متر می رسید. هیکلش نیز متناسب با قدش و بسیار تنومند بود.

چهره اش چروکیده و زمخت بود.

او ترسناک بود اما مرماید در چشمان آبی رنگ او چیز دیگری دید.

بلافاصله گفت:( می دونم تو انقدر هم بد نیستی...می تونی کمکم کنی از اینجا برم بیرون؟!)

گالیوس که به چشمان مرماید خیره بود ناگهان به خود آمد و گفت:(نه این دستور سرورم هست نی تونم.کاری از

من برنمی یاد.)

مرماید قبل از اینکه گالیوس از سلول خارج شود پرید جلوی او و راهش را بست و گفت:( لطفا کمکم کن...)

ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و گفت:( اونوقت هر چی از من بخوای برات برآورده می کنم. اگر بخوای تو رو هم از

بیرون می یارم...)

گالیوس برخلاف فکر مرماید ناگهان عصبانی شد و گفت:( هرگز... من به پادشاهم به هیچ وجه خیانت نمی کنم.)

و پس از گفتن این حرف با عصبانیت در سلول را بست و رفت.

مرماید تنها روی زمین نشست.

هنوز از حرکت گالیوس متعجب بود.

نگاهی به اطرافش کرد.

دیوارهای سنگی خاکستری رنگ آغشته به خون اطرافش را در بر گرفته بودند.

آنجا تاریک بود و تنها با باریکه ی نوری که از پنجره ی کوچک نزدیک به سقف میتابید و نور مشعل های راهرو روشن

شده بود.

فضای آنجا به جز خوفناک بودنش بیشتر دلگیر و خسته کننده بود.

مرماید که از سرما به خود می لرزید در کنج سلول به خود پیچیده بود.

همه جا در سکوت فرو رفته بود.

که ناگهان صدای عجیبی شبیه شیپور آمد و در فضای آنجا پیچید.

بعد از آن صدای همهمه ای و سپس باز هم سکوت.

مرماید از جایش بلند شد و کورمال کورمال به سمت در رفت.

ترسیده بود آنقدر که صدای نفس هایش را خودش می شنید.

تا به حال جایی به اندازه ی آنجا رمزآلود و مخوف ندیده بود.

گوشهایش را تیز کرد.

صدای وحشتبار جیغهای گوش خراش شنیده می شد که لحظه به لحظه نزدیکتر می شد.

مرماید بیش از پیش ترسیده بود.

ناگهان چیزی را دید که تا به حال ندیده بود.

چند موجود زشت و ترسناک قوی هیکل یک موجود نحیف و خمیده را گرفته بودند و به زور می کشیدند.

مرماید که خود را از ترس در تاریکی پنهان کرده بود به دقت صحنه را دنبال می کرد.

موجود نحیف گریه می کرد و با زبان خاصی صحبت می کرد.

مرماید با خودش فکر کرد شاید او دارد التماس می کند.

در همین فکر بود که ناگهان صدای چندش آوری همراه با پاشیدن خون بر روی صورت مرماید صحنه ی وحشتباری را

به نمایش گذاشت.

مرماید که شکه شده بود چشمانش را بسته بود.

صدای فریاد گوش خراش بیشتر شد.

مرماید چشمهایش را باز کرد.

همه جا تار بود.

چرا که لایه ای از اشک جلوی دیدش را گرفته بود.

قلبش به شدت می زد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

Venu3
ساعت21:33---19 خرداد 1392
fogholadeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee zibaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa

behtarin datane tarsnakkk
lotfan edameeeeeeeeee bdedeeeeeee
mikhammmmmmmmmmmmmmm


moon
ساعت21:21---10 دی 1391
aliiiiiiiiiiiii...faghat dooostani ke mataleb ro mikhoonan lotfan nazar bezaran nevisande vagehan zahmat mikesheeپاسخ: az bazdidetun sepasgozaram man ham be weblogetun miyam malakeye ziba...

Mah:*
ساعت17:47---9 دی 1391
edamashh chi sShod SEzar?????????jighhhhhhhhhhhhhhhhhhh

Roz Venus
ساعت10:38---8 دی 1391
wow mamnoonam Azizam kheili ziba hast.hamoontor ke dar reshtehaye dge estedad adri darin zamine ham fogholade hasti..motmaenam mokhatabane ziadi dari
miss you;


elnaz
ساعت21:06---7 دی 1391
hayejaniiiiiiiiieeeeee aliiiiiiiiiii booossssss boooosss afarinnn

sarina
ساعت19:49---7 دی 1391
salam khaste nabashid vaghan matalebe ghashangi gozashtid ama age mishe zudtar bezarid man ajale daram tamumeshun konam mamnun

Elinoos
ساعت17:30---4 دی 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 9:51 توسط sezar cortez| |


Power By: LoxBlog.Com